آوین جونآوین جون، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات آوین جون

مادر!

سلام آوین گلم! الان که دارم این مطلبو مینویسم تو توخواب نازی. شب از نیمه گذشته و من طبق معمول هرشب کارهای عقب مونده رو انجام دادم و حالا هم میخوام برم بخوابم اما گفتم قبل از خواب یه موضوعی رو که چند روزه بهش فکر میکنم اینجا بنویسم تا تو هم بعدها که مامان شدی اینو بخونی. گل نازم هرروز که میگذره تو بزرگ وبزرگتر میشی و چیزای تازه ای رو یاد میگیری و من هم هر روز بیشتر متوجه این موضوع میشم که چقدر مادر بودن کار دشواریه و چه مسئولیت خطیریه. تازگیا کارم این شده که از اطرافیان بپرسم شما چطور چهار پنج تا بچه بزرگ کردید. تایه لحظه ازت غافل میشم یه دست گلی به آب میدی.چقدر این روزا زمین میخوری گلم اما بلافاصله پا میشی و راهتو دنبال...
26 ارديبهشت 1392

مهمان غایب

امشب قرار بود یکی بیاد خونمون اما نیومد حالا مجبورم همه لازانیا رو خودم به تنهایی بخورم.       ...
15 ارديبهشت 1392

15-14ماهگی

آوینم اینجا رفته بودی EDMOLA خوابگاه دایی  جون مهدی خیلی با صفا بود. برای بوقلمونا که سوت میزدیم میگفتند قلقلقلقلقل.... حالا بهت میگیم آوین بوقلمون چی میگه؟ سرت رو مثل بوقلمون تکون میدی و میگی قققققققققققق... آوین در مجتمع مازرون اینجا هم رفته بودیم کوه(لاکوه) نمیدونم ارتفاعش چقدر بود فقط میدونم که تو ابرا بودیم خیییییییلی خوب بود و خیلی سرد. تو از خوشحالی از صبح تا غروب نخوابیدی و همش با هم بازی کردیم... رو سراشیبی بودیم چند بار قل خوردی و لیز خوردی توپ قلقلی من. اینجا هم که از فرط سرما رفتیم تو چادر صبحانه خوردیم تو هم همش حواست جمع بود که تو هر دوتا دس...
10 ارديبهشت 1392
1